«شبهای روشن» داستان کوتاهی است که فئودور داستایفسکی در سال 1848 میلادی (1227 هجری) در اوایل دوران نویسندگیاش منتشر کرد. راویِ داستان مرد جوان تنهایی است که در سنتپترزبورگ زندگی میکند. او رویاپردازی است که دوست و خانوادهای ندارد (دستکم در داستان اشارهای به آنها نمیشود)، فقط خدمتکارش را دارد و چند رهگذری که هنگام عبور از کنارشان لبۀ کلاهش را به نشانۀ احترام کمی بالا میدهد. اما شبی از شبهای تابستان زن جوان زیبایی را ملاقات میکند که نامش ناستِنکا است. خانم جوان از وقتی که یتیم شده با مادربزرگش زندگی میکند و تقریباً به اندازۀ راوی داستان تنهاست. این دو خیلی زود با هم دوست میشوند، اما دوستیِ راوی به عشقی بیآلایش تبدیل میشود تا اینکه درمییابد زن جوان پیش از این با مردی دیگر عهد و پیمان بسته است. [برگرفته از اینجا]
بیشتر بخوانید:
عنوان داستان «شبهای روشن» به این واقعیت اشاره دارد که سنتپترزبورگ چنان در شمال زمین واقع شده است که تابستانها شب به تمامی تیره و تار نمیشود و مردم، حال و هوای آن وقت از سال را جادویی، رمانتیک و عاشقانه میدانند، رمانتیسیزمی که با چیرهدستی تمام در نوشتۀ داستایفسکی جریان دارد. اما نویسنده میداند که آنقدرها هم نباید از دنیای واقعی دور شود. راوی، به واسطۀ رابطۀ کوتاه یک هفتهایاش با ناستِنکا، به فردی بدل میشود که دیگر غرق در دنیای خیالات و فانتزیها نیست و میآموزد که چطور به این رویاها مهمیز بزند و رامشان کند. اینطور که از شواهد تاریخی برمیآید داستایفسکی نیز در زندگی خود در موقعیت مشابهای بوده و شرح یا اشارههایی به آن تجربیات را، هم در نوشتههایش برای نشریۀ پترزبورگ-کرونیکل به کار برده و هم در این داستان «شبهای روشن». او به این شیوه، راه خود به سوی بلوغ و پختگی را هموار کرده است. [برگرفته از اینجا]
شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانۀ غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، به طوری که صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه!
دربارۀ نویسنده؛ فئودور داستایفسکی
فئودور میخایلُویچ داستایفسکی، متولد سال 1821 میلادی (1200 هجری) رماننویس، جستارنویس، روزنامهنگار و فیلسوف روس است که در بیشتر آثارش روان آدمی را در فضای آشفتۀ معنوی، اجتماعی و سیاسی روسیۀ قرن نوزده بررسی میکند. او حین این واکاوی، مضامین متنوع مذهبی و فلسفی را مطرح میکند. مهمترین آثار او رمانهای «جنایت و مکافات»، «ابله»، «شیاطین» و «برادران کارامازوف» است. برخی منتقدین ادبی او را در زمرۀ بزرگترین روانشناسان در عالم ادبیات میدانند.

در میانۀ دهۀ 40 قرن نوزده، داستایفسکی اولین رمانش، «مردم فقیر»، را نوشت و توانست به حلقۀ ادبی سنتپترزبورگ وارد شود. چند سال بعد در 1849 به دلیل عضویت در گروهی ادبی که کتابهای ممنوعه در روسیۀ تزاری را نقد و بررسی میکردند دستگیر و به مرگ محکوم شد اما حُکم اعدام در آخرین لحظات ملغی شد. او چهار سال را در زندانی در سیبری گذراند و شش سال هم در تبعید به خدمت اجباری ارتش درآمد. در سالهای بعد روزنامهنویس شد و به تمام اروپای غربی سفر کرد. به قمار معتاد شد و دار و ندارش را باخت اما در نهایت یکی از پرخوانندهترین و شناختهشدهترین نویسندگان روس شد. [برگرفته از ویکیپدیای انگلیسی]
ترجمۀ «شبهای روشن» به فارسی
این رمان کوتاه را سروش حبیبی، مترجم چیرهدست، مستقیماً از زبان روسی به فارسی برگردانده است و نشر ماهی آن را به چاپ رسانده. او در مقدمۀ خود بر این ترجمه دربارۀ این اثر چنین مینویسد: «شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانۀ غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، به طوری که صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایفسکی با عرضۀ این مروارید به ما، چه بسا با ما درد دل گفته است». این تشبیه سروش حبیبی اشاره به پایان به ظاهر غمانگیز این داستان عاشقانه دارد.
اقتباس از «شبهای روشن»
از این داستان دستکم هشت بار اقتباس سینمایی شده است که قدیمیترین آن ساختۀ لوچینو ویسکُنتیِ ایتالیایی است. روبر برسون فرانسوی آن را با نام «چهار شبِ رویاپرداز» در سال 1971 ساخته است. در روسیه و آمریکا و هند هم فیلمهایی بر اساس این داستان ساختهاند. فیلم ایرانی «شبهای روشن» نیز اقتباسِ ایرانیشدۀ این داستان است که فیلمنامۀ آن را سعید عقیقی نوشته و فرزاد مؤتمن آن را در سال 1381 کارگردانی کرده است.
نسخۀ انگلیسی آنلاین این کتاب در پروژۀ گوتنبرگ (کتابهایی که از کپیرایت خارج شدهاند) موجود است: «شبهای روشن به انگلیسی»