فضای آشناییِ جوئل بریش (با بازی جیم کری) و کلمنتین کروژینسکی (با بازی کیت وینسلت) در فضایی سورئال است با زمینهای علمی-تخیلی که در آن علم بشر چنان پیشرفت کرده است که میتواند همانند حافظه کامپیوتر، ذهن را هم از خاطرات خالی کند.
آنها به کمپانی لاکونا (Lacuna) مراجعه میکنند که مشخصاً خدمات زدودن خاطرات را از ذهن افراد انجام میشود. جالب اینکه لاکونا در اسم نیز به معنای خلأ و شکاف است. هر دو شخصیت اصلی فیلم پس از رابطه و جدایی زجرآوری از یکدیگر، تصمیم میگیرند خاطرات مشترک خود را از بین ببرند. در فیلم نشان داده میشود خاطرات چگونه به یکدیگر متصل شدهاند. به گونهای که حتی بعد از پروسه از بین رفتن بسیاری از آنها فرآیند یادآوریهای هنوز باقی میماند.
خوشا به حال فراموشکاران (شاید هم نه)
میشل گوندری این پرسش را مطرح میکند که آیا بهتر است عاشق شد و فراموش کرد یا اینکه هرگز به یاد نیاوریم که عشق را تجربه کردهایم. در میانهی راه، در جایی میان پاکسازی و یادآوری، جوئل متوجه میشود که مایل به این کار نیست و با بازبینی خاطرات و انجام کارهای جالبی، البته به کمک کلمنتاینی که در ذهن جوئل است، سعی در منحرف کردن مسیر پاکسازی دارد. جنگی تمام عیار میان ذهن جوئل و تکنولوژی دکتر میرزواک. عشق راه حلی پیش پای جوئل میگذارد. خاطرهسازی در رویا که فضای فیلم را به شدت سورئال میکند و هر چه از زمان فیلم میگذرد فیلم پلی میان فضای رئال و سورئال میزند که البته ترکیب آنها به نابودی داستان منتهی نمیشود.
تداعیات نقطه کانونی داستان است، پلهایی هستند که حافظهها به یکدیگر متصل کرده و اینگونه با جان سختی میکوشند حتی بعد از پاکسازی تمامی خاطرات مشترک همچنان باقی بمانند. “درخشش ابدی” ترکیبی فلسفی و روانشناختی از سوژههای را در اختیار بیننده قرار میدهد تأکید بسیاری بر روی اهمیت و تأثیر تداعیات دارد. ایدههای حافظه، جامعه، آگاهی، و مساله توازن تداعی و تأثیر آنها بر روی شخصیتهای داستان و تأثیر شخصیتهای داستانی بر روی مساله حافظه و یادآوری مسائلی هستند که در این فیلم بر آن پرداخته میشود.
در صحنه اول جوئل را در حال فرار کردن نشان میدهد؛ میگوید خودش هم نمیفهمد چرا دارد این کار را میکند، وانگهی او شخصی دمدمی نیست. همچنان که داستان پیش میرود، صداقت این ادعای او بیشتر نمایان میشود. تنها پس از روبرو شدن جوئل با کلمنتاین – شخصیتی پرشور و شر- است که لایههای تزلزل [روانی] یک به یک در او فرومیریزد. حتی زمانی مشخص میشود که حافظه جوئل دیگر کاملاً پاک شده است، خط روایی داستان نشان میدهد که کنش به ظاهر تکانشی جوئل با تهماندههای روابط گذشتهاش برانگیخته میشوند.

پیش از آغاز عملیات پاکسازی، لازم است از ذهن نقشهبرداری شود تا بخشهای هدف حافظه تشخص داده شوند. این کار از آغاز رابطه جوئل و کلمنتاین به واسطه مجموعهای از ابزارها به انجام میرسید. پاک کردن این بخشها از حافظه به معنی امکان تبلیغ کردن “ذهن پاک” بود. منشی شرکت، مری سروو، چندین مرتبه نقل قولهایی ادبی را در سعادت فراموشکاری عنوان میکند.
«مری: چقدر راهبه باکره و پاکدمن خوشبخت است؟ جهان فراموش میکند آنهایی که فراموش کردهاند. با درخشش ابدی ذهن بیآلایش هر دعایی مستجاب میشود و هر آرزویی تحقق مییابد.» “الکساندر پاپ”
همان گونه که در فیلم نشان داده میشود واقعیت چندان روشن نیست. آنهایی که وارد پروسه پاکسازی ذهن میشوند گرچه حامل آنچه از دست دادهاند نیستند اما ذهن خود را همچون بومی نقاشی که سوراخهایی بر آن حفر شده رها خواهند کرد.
کلمنتاین: بعضی وقتها فکر میکنم مردم نمیفهمن که بچه بودن چقدر تنهایی داره
یکی از منتقدان در تحلیل این فیلم میگوید: ” رابطه مانند دستگاه ریسندگی است. زندگیها را به یکدیگر میبافد. چقدر باید بشکافید تا همه آثار قبلی را کاملاً محو کنید؟! نامشخص است.” این نگاه به ما یاری میرساند تا از عنصر تداعی به عنوان ساختار ذاتی حافظه انسان بهره ببریم. این موضوع در سفر جوئل در ناخوآگاه خود کاملاً نمایان است، در همان بهبوههای که پروسه پاکسازی در حال انجام بود. پیشرفت پاکسازی در مسیرهایی که قبلاً ساخته شدهاند و مسلماً این پیشرفت به صورت خطی نخواهد بود اما در ذهن جوئل قابل ردیابی هستند.

اینها همه زمانی اتفاق میافتد که جوئل عملاً به هوش نیست و در ذهن و فکر خود میکوشد تا کلمنتاین و خاطرات او را به طبقات پایینی ذهن خود – مثلاً حافظه مربوط به دوران کودکی – منتقل کند تا بدین ترتیب از دسترس کارمندان موسسه پاکسازی محفوظ بماند.
مخفی کردن خاطرهی کلمنتاین در کودکی یا در خاطراتی که در آن جوئل احساس حقارت کرده و نقاط پاکسازی آن به دستگاه پاکساز معرفی نشده از خلاقیتهای شگفت انگیز این فیلم هستند. بازی جیم کری در نقش کودک بازیگوش یا کودک تحقیر شده و نوجوان شرمزده بسیار دیدنی است.
کلیشههای تعلیق، عملیات پاکسازی در حالی به حالت عادی باز میگردد که جوئل همچنان میداند با اضافه کردن کلمنتاین به خاطرات بچگی خود، میتواند روند را دور بزند، پس به مبارزه خود ادامه میدهد!
جوئل: اینکه دائماً حرف بزنی معنیش این نیست که داری معاشرت میکنی!
پروسه پاکسازی ذهن کلمنتاین متفاوت است. چیزی شبییه به دکمه ریاستارت. موهای او نمایانگر احساسات و نگاه او است. در رابطه او با جوئل دائما موهای او تغییر میکند؛ ابتدا آبی است، بعد قرمز میشود و سپس نارنجی. پس از پروسه پاکسازی هنگامی که کلمنتاین با جوئل روبرو میشود بار دیگر موهای او آبی است. تغییر موهای او نمایانگر این است که او به موقعیت روانی پیش از دیدار با جوئل بازگشته است.

در این موقعیت او آشفته و گیج است و حال خوبی ندارد. به این دلیل که بخشی از حافظه خود را از دست داده است حتی احساس پیری میکند و گویی دیگر چیزی در جهان برایش معنایی ندارد. مسالهای که در مورد جوئل نیز صادق است. اما ریشههای عشق حقیقی عمیقتر از آنند که با پاک کردن صرف خاطرات از میان بروند. این فیلم را میتوان یکی از بهترین عاشقانههای دو دهه اخیر سینما دانست. آیا عشق منهای خاطره، حیات و معنایی دارد؟ حتی اگر تمام خاطرات و تکیه به آنها را هم از بین ببریم، آیا آدمهای درگیر یک رابطۀ عاشقانه دوباره عاشق هم نمیشوند؟ حتی بیآنکه گذشته یادشان بیاید، دوباره شروع نمیکنند؟
فیلم به روشهای مختلفی میخواهد به ما القا کند که جوئل و کلمنتاین به هرحال باز به هم برخواهند گشت و بار مشقت آنچه زندگی مینامیم به دوش خواهند کشید. درخششهای ابدی یک ذهن پاک این بینش فلسفی نیچه را در شکل سینمای آن به شکل خیالانگیزی به تصویر میکشد. پذیرفتن اینکه “دردناکترین ویژگیهای زندگی ما بخشی از هویت ما هستند و چیزهاییاند که باید بتوانیم آنها را اراده کنیم و چنان بپذیریم که گویی انتخابشان کردیم.”
افزونبراین، از آنجایی که عشق ریشه در عمیقترین تجربههای انسانی دارد با فراموش کردن خاطرات دیگر چیزی برایمان باقی نمیماند تا ارتباط انسانی خود را برقرار کنیم. به گفته گابریل گارسیا مارکز در کتاب زندهام تا روایت کنم: «زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه آن چیزهاییست که به خاطر میآوریم تا باز گوییم»
یکی از زیباترین بخشهایی فیلم در پایان آن است. یکی شدن وجود دو انسان عاشق و تأثیر رفتارها و خاطرات جوئل هنگام پاک شدن حافظه در خواب و حس کردن آنها توسط کلمنتاین در دانیای واقعی. در آخرین ملاقات جوئل با کلمنتاین در خاطراتش به دنبال راهی است که فضایی که در ذهن اوست را به دنیای واقعی تعمیم دهد حال آنکه این امکان پذیر نیست. آخرین درخواست کلمنتاین در ذهنش از جوئل این است که در ساحل مونتاک یکدیگر را ملاقات کنند و خواهیم دید با وجود پاک شدن خاطرات، آنها یکدیگر را پیدا میکنند.