دو سال پس از پایان فصل هفتم، اولین قسمت فصل هشتم بالاخره از راه رسید. هیو مونتگمری، در بیبیسی بازگشت شرورترینِ وِستِروس را مرور کرده است.
چطور میتوان مسألهای مانند پایان «بازی تاج و تخت» را حل کرد؟ پایانبندی هر نمایش تلویزیونیِ محبوب کار سختی است اما در مورد این حماسۀ خیالی، پایانی که بتواند همه را راضی کند حقیقتاً شاهکاری قهرمانانه خواهد بود.
بیشتر بخوانید:
یکی از خوشایندترین جنبههای حماسۀ جرج آر.آر. مارتین بیکرانی دنیای آن است: هیچ نمایش دیگری چنان صف طویلی از شخصیتها و خطوط داستانی ندارد که از همهسو درهمتنیده باشند، اما با نزدیک شدن به پایان داستان، چارهای نیست جز تمرکز بر چند شخصیت و ارائۀ پایانبندی.

داستان در فصلهای آخر شتاب و سرگردانی داشته زیرا که نویسندگان باید در زمانی کم رویدادها را روایت میکردند. حالا هم که برای فصل آخر فقط شش قسمت در نظر گرفتهاند ممکن است نتیجۀ نهایی همهاش خطوط اصلی داستان و بدون عمق و دقت باشد (دو فصل آخر برخلاف فصلهای نخستین از روی کتابهای جرج آر. آر. مارتین اقتباس نشدهاند).
خوب است که در قسمت آغازین فصل آخر، داستان با سرعت کم پیش رفته و قبل از آنکه درگیریها و جنگ و جدالها شروع شود، متحدین وستروس (Westeros) بهمرور معرفی میشوند. داستان عمدتاً در بخش شمالی هفتاقلیم، وینترفل (Winterfell) میگذرد که در صحنۀ آغازین، بازگشت جان اسنو را میبینیم همراه با دنریس، دو ارتشی که گرد آورده و دو اژدهای باقیماندهاش که برای نبرد با وایتواکرها (White Walkers) آماده میشوند.
دیدارهای اجباری و آزاردهنده زیاد است. سردترین آنها، رویارویی متکبرانۀ خَلیسی (Khaleesi) و بانویِ حاکمِ وینترفل، سانسا استارک (Sansa Stark)، است؛ معلوم است که دومی از فکر اینکه مجبور شود در برابر اولی زانو بزند آشفته و رنجیده است، با توجه به اینکه تارگرینها دشمن سنتیِ خاندان استارک هستند. در واقع این قسمت از سریال یادآوری میکند که سانسا همان کسی است که از حوادث هولناکی جان به در برده و عمیقترین تحول شخصیتی را از سر گذرانده، از دختر سادۀ الکیخوش به سیاستورزی سختجان بدل شده است و تمام این تحولات را سوفی ترنر (Sophie Turner) بازیگر نقش سانسا، بهخوبی ارائه کرده است. همانطور که همسرش، تیریون لنیستر (Tyrion Lanister) که بالاخره دوباره او را ملاقات کرده است، گفت: «بسیاری تو را دستکم گرفتند، بیشترشان حالا دیگر مردهاند.»

همزمان،
در جنوب، در کینگز لندینگ (King’s Landing)،
بین سِرسی (Cersi) و تنها همپیمان
مهمش، یورون گریجوی (Euron Greyjoy) برخورد
نسبتاً مشابهی رخ میدهد؛ یورون با ارتشی از مزدوران که گُلدن کمپانی وعدهاش را
داده بود سرمیرسد و تقاضای ملاقات خصوصی میکند؛ خواستهای که البته با تهدید به
گردن زدنش، برآورده میشود.
در «بازی تاج و تخت» همیشه شیطانصفتی بهترین دیالوگها را از آن خود میکند. همین است که احساسات صادقانه بهرۀ چندانی از دیالوگهای هوشمندانه ندارند. در مورد رابطۀ عاشقانۀ جدیدی که بین جان اسنو و دنریس تارگرین شکل گرفته اوضاع بدتر هم هست. نکتۀ ضعیف این قسمت از سریال قطعاً اژدهاسواری این دو است، مثل دور-دور جوانانهای که نهایتاً به گرمکردن (!) یکدیگر در سرمای سرزمینی برفپوش میانجامد، درحالیکه دو اژدها با غضب و حسادت به آنها نگاه میکنند.
احتمال دارد که این رابطه بیش از این ادامه پیدا نکند زیرا حقیقت دربارۀ تولد جان اسنو برملا شده است. سَمْوِل تارلی (Samwell Tarly) که از اعدام شدن پدر و برادرش به فرمان دنریس آگاه شده است، پیش جان اسنو میرود تا آنچه را دربارۀ پدر و مادر واقعیِ او دریافته بود بگوید و بهنوعی از دنریس انتقام بگیرد. طبق یافتههای سَمْوِل، جان اسنو وارث تاج و تخت هفتاقلیم است، نه مادر اژدهایان. بُهت و شگفتیِ جان از این خبر را نمیتوان وصف کرد، هرچند میتوان تصور کرد آشکار شدن این موضوع که او با عمهاش (دنریس) رابطهای عاشقانه دارد چه سهمگین خواهد بود. هرچند در «بازی تاج و تخت» هیچوقت نمیتوان از اصول اخلاقی شخصیتها مطمئن بود.

قبل از پایان این قسمت، برخورد غیرمنتظره دیگری نیز رخ میدهد. مردی که کلاه لباسش را به سر کشیده، سوار بر اسب وارد وینترفل میشود و از اسب که پیاده میشود میبینیم جیمی لنیستر (Jaime Lanister) است. حالا اولین نفری که او میبیند کیست؟ بله، برن استارک (Bran Stark). پسری که او، در آغازین بخش این مجموعه، از پنجرۀ برج بلندی به پایین پرت کرده بود و گمان میکرد که مرده باشد.
هیچ زدوخورد بزرگی در این قسمت اول فصل هشت وجود نداشت، بیشتر بیان رازها و دیدار شخصیتها بود تا بستر وقایع هولناکتری در قسمتهای بعدی فراهم شود.
[برگرفته از بخش فرهنگی بیبیسی انگلیسی]